پرسش و.....
سالیان پیش فرصتی را مغتنم آمد
تا که از "سایه" شاعر دوران
پرسم از آزادی و زنجیر برپایش،
چنین:
آنجا که بسرودی
......ای آزادی
از ره خون می ایی اما
می ایی و من در دل می لرزم
این چیست که در دست تو پنهان است ؟
این چیست که در پای تو پیچیده ست ؟
ای آزادی ایا با زنجیر
می آیی ؟
و چنین شد!
کز پس آن انقلاب اکنون
آزادی به زنجیر است
وین سبب از چیست؟
از کجا دانسته آمد بر تو و شعرت
بند و زنجیری چنین بر پای آزادی؟
با نگاه مهربانانه
کمی با سرزنش همراه
گفتا :
این همه نازکدلی از چیست ؟ یادتان باشد مغول
این خانه را برکنده بود از جای
مست در هر کوی و برزن چهها میکرد !
جنایت ها به پا می کرد !
مغول را درگذرگاهی
چو یک ازمردمان درچنگ او افتاد
دست برد بر خنجرش
تا که اسیرش را بریزد خون
چون نبود اندر غلاف ، خنجر
دور آن مرد اسیر خطی کشید و گفت:
" از درون دایره بیرون نمی آیی
تا بیارم تیغ
و ستانم جان شیرینت !
چون مغول از دید بیرون شد
آن اسیر بنشست برجایش
مردمان گفتند:
او برفت برخیز و جان از مهلکه بیرون ببر اینک
و اسیر برجای خود بنشسته آوازی چنین سر داد :
ای جماعت چون شوم هرجای دیگر
یک مغول آنجاست
شهر جولانگاه این مستان درنده است!
چاره ای دیگر بباید کرد !
وز پس این داستان گفتا:
از این دل نازکی بگذر
نوید شعر من این است
یادت هست؟
خبر کوتاه بود ! اعدامشان کردند؟
و اینک بازمیخوانم :
..... عزیزم
پاک کن از چهره اشکت را، ز جا برخیز
تو در من زندهای، من در تو
ما هرگز نمیمیریم
من و تو با هزارانِ دگر
این راه را دنبال میگیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا
با همه شادی و بهروزی
عزیزم
کار دنیا رو به آبادیست
و هر لاله که از خون شهیدان میدمد امروز
نوید روز آزادیست."
و این درسی ز شاعر بود
برجانم نشسته تاکنون
و در دشواری هر راه با هر گام میخوانم
"عزیزم کار دنیا رو به آبادی است "
اگر خواهیم
اگر خواهیم
اگر با همدگر خواهیم !
"حسین اکبری"
۲۰ مرداد ۱۴۰۱