فرشی از شکوفه روی زمین
هریکی چون گُلی زقالی خیس
که زشلیک ابر نالانند!
گفت چرا زود رسته ای به درخت؟
چون به فصل نامدی، چنین رفتی !
پاسخش چون شرنگ جانسوزی
قلب من را بسوخت ، ای هیهات
روزگار فریب در کار است
کس نگفت فصل سرد نرفته هنوز
کس نیاموخت به ما که این دنیا
همه چیزش همیشه وارونه است
هم بهارش به خون آغشته است
هم عطش می کُشدبه تابستان
هم که پاییز همیشه آبان است
هم زمستان فریب رنگ و ریاست
ما شکوفان شدیم اگر این فصل
گول گرمای ریشه را خوردیم
لحظه بودیم و بعد هم مردیم
به گاه باریدن شکوفه ها بر زمین _ اسفند یکهزار و چهار صو یک خورشیدی