وقتی که بودم یا نبودم
وقتی که ما بودیم لیک با صورتی دیگر
در دور های دور
در ابتدای پایش و پیدایش راهی
در قرنهای پیش از این هنگام !
وقتی پدر در رنج بسیاری
میگشت تو درتوی تاریخ وجودم را
و لابلای دندهی ماشین ها مییافت
اندیشهی خلاق و هستی و حضورم را
درجستجوی تار و پود کار
نقش مرا میگفت !
با خویش و باهم گوش میدادیم
قصه راه رهایی را
بامن پدر گفتهست
با ما پدر بسیار ها گفتهست
راه رهایی را چو پیمایی
چون رهروی اندیشمند هستی !
ناچار
باید خردورزی کنی پیشه
تو در جهانت باش و بود انقلاب هستی
گر با خرد باشی!
تو نفی اکنون جهان هستی
که بی تردید
می سازی جهان دیگری و بهتری
از بهر انسان ها !
وقتی پدر تصویر فردا را
از تو در توی تاریخ و کنون مییافت
من خیره چشمم بردهانش بود
ما محو گفتار و نوشتارش
خواندیم و میخوانیم
آینده خود را
و فردای جهانی را که میسازیم !
وقتی پدر می گفت:
در راه و رفتاری اگر
باید که معجونی
از شراب کار و اندیشه را نوشی
این مستی نو گشته را رقصی دگر باید !
ناگه مرا آن شعر مولانا بیاد آمد :
یک دست جامه باده
و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست!
آن جام باده : ایدهی نو
وان زلف یار :
هستی و کار و لاجرم پیکار
وین رقص و آن میدان :
مشقِ رهایی در جهانی از برای نوع انسانها .
وقتی پدر از ما و من میگفت
من آن وجود فرد بی فردا نبودم
فردی بدَم از انجمن هایی پر از احساس
من با حواس دیگران
دیدم ، شنیدم لمس کردم جنس فردای بهتر را
بوییدم و از عشق سرشارش به انسان ها چشیدستم
فردای دیگر را !
وقتی پدر می گویدم هربار
ما مالک دنیای خود هستیم
من باورم این است:
یوغ اسارت رابا تیغ اندیشه
با توش و توان جملگی پیوند در پیکار
باید گسست و بر کنار افکند
باید خرد ورزید با عشق به انسانها !