کجای روزگار این بذرِ وهن را کاشته اند
که بضاعت ما اندک مانَد
وان اندک را مرگ ستانَد؟
و کجای روزگار آن نا به جای سترون
در پس ذهن مردمان نقش بست
که تقدیر این است و جز این نیست؟
کژ بافی اندیشه نا به کارِ کدام مرشد
مریدان را
به گودِ ناپهلوانان آواز داد :
در برابر بیداد، تواضع
در برابر جهل ، تعظیم
در برابر تبعیض ، تسلیم سزاست؟
آنان که با گلوله سربین به پا شدند
آن خفت را تاب نیاورده بودند
بی هیچ کم و کاست
جان دادند تا جان بخشند !
چه آسوده خط بطلان بر میکشد
آن خاطره پرداز پر از انبان تسلیم
در برابر کودتا ! ؟
آنگاه که سهراب ، خاری رستم را تاب نیاورد.
گنداب از آن رو که آب رهرو نیست
تعفن به بار آرد
آن جویبار خون از جنگل برشد
تا عفونت ساری
دفینه ی خاک گردد.
تا فدایی جوانه زند.
بیژن مشاطه گر تاریخ نبوده است
او نیشتر به زخمی زد
که دیگران تاب دردش نداشتند !
حسین اکبری _