سخنی با خوانندگان و علاقمندان به جنبش کارگری ایران
ماهنامه اندیشه جامعه دردهه هشتاد به سردبیری آقای عاشوری در فضای رسانه ای ایران خوش درخشید. بسیار بودند نشریاتی پس از دوم خرداد 1376 با مضامین و محتوی متفاوت در قامت یک رسانه، کارِ ِآگاهی بخشی را به پیش میبردند و بی تردید تاثیرات معینی در ایده پردازی، راه گشایی نظری برای شکستن تکصدایی موجود داشتند، اما ماهنامه اندیشه جامعه بسیار شجاعانه به موضوعی پرداخت که پیش از هرچیز نام جنبش سرکوب شده ای را بر سر زیانها انداخت و طرح موضوعی را درانداخت تا چالش بین روشنفکران و کارگران و اهالی کار و زحمت را به تفاهم رهنمون شود و از رسانه پلی ساخت تا به سرگردانی گروه های وسیع کارگری که نمی خواستند تابع سازمانهای زرد خانه کارگری باشند، کمک کند تا از آنسوی مزرع بی آب و علفی که سراب بود با عبور از پل رسانه به سویی بروندکه بتوانند در زمینی مساعد بذر مشارکت خود را بپاشند. کاری که این ماهنامه کرد، با حداقل امکانات بود. گرفتن مصاحبه هایی از کارگران سندیکایی دوران رژیم گذشته تا زمان بسته شدن غیر قانونی این سندیکاها و در ادامه طرح نظرات کارگران در باره مسایلی که به خودشان مربوط است . آقای عاشوری که خود دانش آموخته علوم اجتماعی است، با نشر اندیشه جامعه صدای مردم و از جمله کارگران شد. گرچه اندیشه جامعه تعطیل شد و آقای عاشوری مهاجرت کرد، اما این تعهد به کار رسانهای موجبات گرد آمدن مردانی تشکیلاتی و از جنس مبارزات صنفی_ طبقاتی و فعالیت های اتحادیه ای آنان شد و پیامد هایش هنور هم قابل لمس است.
با کسب اجازه از آقای عاشوری از طریق برادر ایشان آقای امین عاشوری (که خود از زحمتکشان عرصه رسانه است)، نسخه هایی از مصاحبه های گرفته شده از فعالان و پیش کسوتان سندیکایی در اختیارم قرار گرفت که تلاش می کنم با وجود مشکلات ناشی از تغییر نرم افزاری این نسخه ها از زرنگار به Word این تجربیات گرانقدر را با بازنشر در این صفحه در اختیار کارگران و علاقمندان به جنبش کارگری قرار دهم. امیدوارم با انتشار این اولین مصاحبه که به سبب طولانی بودنش ناگزیر ازبخش بندی آن هستم، موفق به انتشار همه ِ مصاحبه های کارگران سندیکایی ایران گردم. باشد که این کوشش مورد توجه خوانندگان قرار گیرد. بار دیگر وظیفه خود میدانم که قدردان آقای محمد رضا عاشوری به پاس این کوشش ارجمندش باشم .
تشکیلات کارگری لازمه ى زندگى طبقه ى کارگر است
گفت و شنودى با عباس خرم
(دبیرِ سابقِ سندیکاى مستقلِ کارگرانِ نانوا)
بخش اول
پیشاپیش از اینکه دعوت ما را براى این گفت وگو پذیرفتید، سپاسگزاریم.
براى شروع، از خاطراتِ دوران کودکى، جوانى و چگونگى ورودتان به صنفِ خبازان، براىمان بگویید.
عباس خرم: اگر بخواهم همه ى این مسایل را براى شماعرض کنم، طولانى مى شود؛ ولى خلاصه اش این مى شودکه درست به خاطر دارم وقتى که جنگ جهانى دوم شروع شد، یعنى 23 شهریور 1320، من درس مى خواندم وبه علتِ بمباران شهرمان، قزوین، همه ى بچه هایى که درس مى خواندیم از مدرسه فرار کردیم. در اثرناهنجارى هایى که بعد از زمان جنگ به وجود آمد، مجبورشدم که تحصیل را رها کنم و مشغول کار شوم و این بود که ما را بردند دَرِ دکان یک نانوایى. همان سال 1320 اولین کارى که شروع کردیم آنجا پادویى کنیم و چون سوادداشتیم یواش ـ یواش براى دفترى و نویسندگى مشغول شدیم و کار و بارَم گرفت. و بعدها با فرا گرفتن کارهاى تخصصى از قبیل نان درآرى، شاطرى، خمیرگیرى و ... به مرور زمان، یک مقدار نانآور شدیم و تقریبا در کار نان پهن کردن استاد شدیم. از طرفى در قزوین، که گنجایش کارگران بیشترى نداشت مجبور شدم که در سال 1326به تهران بیایم و در یک نانوایى مشغول شوم. اولین کارگاهى که در تهران کار کردم در خیابان مولوى بازارچه سعادت بود . و بعد هم دیگر کم ـ کم آمدیم به تافتونى و بغل سید اسماعیل یک نانوایى بود که ازآنجا شروع کردیم به کار کردن در تافتونى. از همان موقع ها هم با مسایل تشکیلات کارگرى آشنا شدیم. البته قزوین که بودیم با این جریانات آشنایى داشتیم چون سال 1322 در قزوین سندیکاى کارگران نانوایى تشکیل شد و ما هم تقریبا به آن سندیکا هدایت شدیم و عضوشدیم. شاید حالا از نظر کارى و فکرى در آن حد نبودم که درک کنم که سندیکا یعنى چه؟ براى چه تشکیل مى شود؟
ولى در عین حال چون بزرگترها مى رفتند ما را هم با خود مى بردند به سندیکاى نانوایان قزوین. آن زمان چون زمان جنگ بود مسأله ثبت مطرح نبود.
چگونه وارد فعالیتهاى سندیکایى شدید؟
عباس خرم: سالِ 1322 در قزوین عضو سندیکا شدم.تهران هم که آمدم، بزرگترها ما را بُردند عضو سندیکاکردند. گفتند که ساعت کارمان کم مى شود؛ جمعه حقوق مى گیریم؛ بیمه مىشویم و از این حرفها. ما هم علاقه مند شدیم و رفتیم. آن روزها کارگرانِ باسواد خیلى کم بودند من که چندکلاسى درس خوانده بودم و در عین حال، در محیطى هم زندگى کرده بودم که به این حرفها علاقه مند بودیم. یک چیزهایى یاد گرفته بودیم و فعالیت مى کردیم و به کارسندیکایى علاقه داشتیم، چون فکر مىکردیم که اگرسندیکا داشته باشیم حتما زندگىمان بهتر خواهد شد. بعد که به تهران آمدم به این موضوع بیشترعلاقه مند شدم، چون در تهران مسکن هم که نداشتم (آن موقع، هنوز ازدواج نکرده بودم و خانه و زندگى نداشتم و درمغازه ى نانوایى مى خوابیدم). من از همان موقع علاقه ى خیلى عجیبى داشتم و کارگران را دعوت مى کردم و همراه آنان به تشکیلات مى رفتیم و کارهاى سندیکایى انجام مى دادیم. اما تقریبا هر روز مورد هجوم قرار مى گرفتیم. از 1327 به بعد سندیکاى ما یک فعالیت خاصى داشت. 4 تا محل داشتیم و کارگران زیادى هم عضو بودند.
اما مرکز سندیکا خیابان امام خمینى فعلی روبه روى مسجد مجد بود. در آن دوران فعالیت مان خیلى خوب بود. مثلاً یکى ازکارهاى خیلى ارزشمندى که سندیکاى ما انجام مى داد(چون محیط کارگرى ما طورى بود که کارگران بیکار هم داشتیم) به این خاطر که کمک به کارگران بیکار بشود، سندیکا تعلیم مى داد که ما در هفته براى اینکه کارگرانى کار که مى کنند، استراحت کنند. یک روز در هفته کارگران سیار مى فرستادیم کمک همدیگر به عنوان مثال من که درجایى کار مى کردم سَرِ هفته یکى مى آمد کمک من. هم اوکار مى کرد و هم من مى رفتم تفریح و استراحت. کارفرماهابا ما مخالفت مى کردند که شما نباید این کارها را انجام بدهید به همین علت، بعضى جاها با شکست روبه رو مى شدیم. مثلاً پلیس مانع مىشد که کارگر به جاى من کارکند و از این حرفها. خیلى در این مورد با ما کلنجارمى رفتند. سندیکاى جورى تنظیم مى کرد که کارگران بیکار بتوانند جاى بعضى ها کار بکنند و خیلى هم جالب بود و مى شدیم کارگر سیّار.
این موضوع به دانش کارگرهاى ما اضافه مى کردچون سندیکا سعى مى کرد کارگرهایى که مطلع ترند رابه عنوانِ کارگرانِ سیّار به نانوایى ها بفرستند. در نتیجه،یک کارگرِ مطلع که مى رفت در مغازه از نظر فعالیت سندیکایى تبلیغ مى کرد در نتیجه اثر جمعى براى سندیکا داشت. البته این موضوع از نظر دانش سندیکایى براى صنف ما خیلى با ارزش شد که بعدها ما هم حُسنِ استفاده را کردیم و توانستیم تشکیلاتمان را خیلى بهتر وآبادتر سازیم تا اینکه ادامه داشت. در عین حال، سندیکاها آن موقع ها فعالیت مىکردند که کارگرانشان شامل بیمه بشوند، جمعه را داشته باشند، ساعت کارشان مرتب باشد و ما هم یکى از آن سندیکاها بودیم که در جوار همدیگر با همه همکارى مى کردیم. حتا همان موقع ما همکارى تنگاتنگى با سندیکاى خیاط وکفاش و نجار و کارخانجات دخانیات و بلورسازى و حتا سیلوى تهران و چیت سازى (که الان مسأله دارد) داشتیم.اینها همه با هم کار مى کردند. البته اینها از نظر اجتماعى همه شان نسبت به همدیگر در کار تشکیلاتى همکار بودند. خواسته هاىشان را مطرح مى کردند و آنها هم حمایت مىکردند تا 28مرداد.
چگونه شد که سندیکاىتان تعطیل شد؟ ودوباره فعالیتش را شروع کرد؟
عباس خرم: روز 28 مرداد ما در سندیکا انتخابات هیأتِ مدیره داشتیم. 25 مرداد صحبت کردیم و هیأت مدیره اعلام کرد که 28 مرداد انتخاب بشود. دوستى داریم بهنامِ محمود حقیقى پور، ایشان رئیس هیأت نظارت بودند واعضاى هیأت مدیره انتخاب مى شدند. صندوق گذاشته بودند چهار راه حسن آباد نرسیده به میدان حسن آباد. صبح 28مرداد که جریان کودتا مطرح شد، دوستان سندیکایى ما متوجه شدند که ممکن است با توجه به جایى که قرارداریم آشوبگران بخواهند به ما صدمه بزنند به همین خاطر، تمام اسناد و مدارک سندیکاها را همانجا و همان روز آتش زدند. انتخابات را به هم زدیم و صندوق را برداشتند و بردند. اوباش ریختند به سندیکا و نیمکت ها وصندلى ها را وسط خیابان سپه (امام خمینى فعلى) پرت کردند و سندیکا را منحل کردند. ما دوباره آواره ى قهوه خانه ها شدیم. یعنى مى رفتیم در قهوه خانه ها وکارهاىمان را به صورت غیررسمى انجام مىدادیم چون تشکیلاتى نداشتیم. این بود که یکى ــ دو سالى خمودگى خیلى عجیبى براى کارگران پیش آمد از جمله ما که کارگر نانوایى بودیم. در همان روزها افتخار آشنایى پیدا کردیم با آقاى رسولى.چون من آن موقع در غرب تهران کار مىکردم: سَمتِ شاپور، امیریه و خیابان خیام، بعدها آمدم سمت شرق تهران که معروف بود به دروازه شمیران. دوستان آنجا بودند با هم در قهوه خانه آشنا شدیم و خلاصه همه در این فکر بودیم که باز هم کارگر بیکار و مشکلات و بیکارى زیاد بود. یک روز صبح که آمدم قهوه خانه شنیدم که یکى ازکارگران نانوایى مُرده، جریان از این قرار بود که از کارگران نانوایى فردى بود بهنامِ احمد که خانه و زندگى نداشت،(آنموقع من ازدواج کرده بودم) ایشان شب در قهوه خانه خوابیده بود که صاحب قهوه خانه بهنام عباس ریزه او را ازقهوه خانه بیرون مى کند. زمستان هم بود. ایشان مى آید درکوچه مى خوابد. مثل اینکه یک سگ هم مىآید بغلش ومى خوابد! همانجا که در کنار خیابان خوابیده بود،مى میرد. صبح که ما خبردار شدیم آمدیم و خیلى متأسف شدیم. کارگران، او را روى دوششان گرفتند و از هر طرف صداى اعتراض بود که شنیده مى شد. این اعتراض ها، درنهایت، به تشکیل سندیکا منتهى شد. در آن خفقان خیلى شدید، کارگران مى گفتند: کارگر نانوایى اینقدربدبخت شده که مثلاً بغل سگ مىخوابد! رفتیم شلوغ کردیم و داد زدیم و فریاد زدیم. خلاصه! رفتیم وزارت کار وتقاضاى ثبت سندیکا کردیم. با یک مشکل خیلى غولآسایى ما را روبه رو کردند. تحقیق و تفحص وتجسس شروع شد. همه جمع شدند و در نهایت هیأت مؤسس درست کردیم، موقعى که اینطور شد هیأت مؤسس معرفى کردیم آقاى محمد رحیمیان، على رسولى، محمدعلى پایدار، عباس عابدپیشه، ابوالقاسم ظاهرى و علىرضا کسادى ومحمدرضا امیرخانى (که این سهتاى آخر فوت کردهاند) وبنده. هیأت مؤسس انتخاب شد و تقاضاى ثبت سندیکا کردیم. از 1334 رفتیم دنبالش و آقاى رسولى به عنوان مدیرعامل انتخاب شد که پىگیر ثبت سندیکا شد و از1334 یا 11 بهمن 1335ما مداوم دنبال این کار بودیم. روزهاى اول که وزارت کار مىرفتیم بعضى به مامىخندیدند و مىگفتند که شما آنجا که مىروید دستگیرتان مىکنند. چون آنجا از قشر کارگر بدشان مىآید و واقعا هم همین طور بود. ساواکىها مىآمدند و سئوال مىکردند ما هممىگفتیم: ما 4 تا شاگرد نانوا هستیم مىخواهیم یک تشکیلات درست کنیم که از قهوهخانهها نجات پیدا کنیم. آنجا، تریاکىها، دزدها و ... مىآیند و محیط مناسبى ندارد. در نتیجه، با کوششى که همه دوستان کردند، بهخصوص آقاى رسولى، سندیکاى ما در 11/11/1335به ثبت رسید و تابلوى ثبتمان را رسما گرفتیم. براى اینکار حدود 18 ــ 17 ماه زمان صرف کردیم.
در واقع بعد از کودتا، اولین سندیکاى ثبت شدهى قانونى سندیکاى خبازان بود؟
عباس خرم: بله! ما اولین سندیکاى کارگرى بودیم که مجوز فعالیت گرفته بودیم که شماره ى ثبتِ سندیکاىمان نیز 17 بود. البته آنموقع سندیکاى کارفرمایى وجودداشت اما ما نخستین سندیکاى کارگرى بودیم در مراکز مختلف شهر قهوه خانه هایى بود که پاتوق کارگران از جمله کارگران نانوایى بود. آنموقع ها در دروازه ى شمیران، قهوه خانه ى «عباس ریز» و محمد دماوندى از پاتوقهاى معروف کارگران نانوایى بود. یک عده از دوستان ما در مولوى در قهوه خانه ى معروف به قهوهخانهى «ابراهیم خرکى» جمع مىشدند. یکى عدهى دیگر در قهوه خانه اى در سرسبیل به نام «یگانه» و عده اى نیز در قهوه خانه اى جنب سینما جهان بودند که در واقع این آخرى مالِ کارگران سنگکى بود. ما با آقاى رسولى، تابلو را برداشته و در مناطق مختلف به پاتوق هاى کارگران رفتیم. در جنوب شهر، در گود کوره پزخانه ها قهوه خانه اى بود به نام قهوه خانه رمضان که کارگران تافتونى جنوب مى رفتند آنجا. تابلو را آنجاها بُردیم و شروع کردیم به تبلیغات که: آقا سندیکا ثبت شده و کارگرها بیایند و عضو شوند و تشکیلات درست بشود و ...
پس از واقعه ى 28 مرداد و به دنبالِ ارزیابى فعالانِ مستقل کارگرى از فراز و فرود جنبشِ کارگرى برخى از آنان توضیح مىدادند که وابستگى سندیکاها و اتحادیه ها کارگرى به گروههاى سیاسى وسیله اى شد براى منکوب و سرکوب آنها. به این شکل که با سرکوب مثلاً حزب توده، تشکیلات کارگرى نیز در تیررسِ مستقیم رژیم قرار گرفت. از اینجا بود که اندیشه «سندیکاهاى مستقل» شکل گرفت ،سندیکاهایى که منطقا مىبایستى در اندیشه دستیابى به حقوق کارگران باشند تا به دست آوردنِ قدرت! آن زمان شما به عنوانِ هیأت مؤسس نخستین «سندیکاى مستقل کارگرى» چه تحلیلى از شرایط داشتید و با چه برداشتى سندیکاى مستقل کارگرانِ خباز را راه انداختید؟
عباس خرم: وقتى که ما سندیکاىمان را دایر کردیم اولین شعبه اى که زدیم نظام آباد بود. مرکز سندیکاى کارگران مستقل کارگران خبازهاى استان تهران که البته خیلى صدمه خورد. ما مىرفتیم ساواک و مىآمدیم. بله! براى اینکه ساواک مرتب مزاحم ما بود بغل هر تشکیلات که ما درست کرده بودیم یک خانه ساواک هم مى گذاشتند. مثلاً در امیریه، در امجدیه سرهنگ سعیدى بود و به همه ى خانه هاى امنشان همه ى ما را برده اند و کتک مان زده اند، فحشمان داده اند. ولى ما نمى آمدیم به مردم بگوییم که ما را مى زنند، چون مردم مى ترسیدند. ما یک چیز دیگر به مردم مى گفتیم. مى گفتیم ساواک عیبى ندارد، ساواک مسئول امنیت مملکت است، برادرانِ ساواکِ ما نباشند مملکت ما اصلاً به هم مى ریزد! و ... که مردم از ساواک ترس نداشته باشند. حتا آن موقع مُد بود که بچه ها مى ایستادند سر چهار راه استانبول. چون ما زیاد مى رفتیم و مى آمدیم اینها را مى شناختیم. مثلاً ساواک شعبه اى در بازار داشت ما هم در میدان شاه شعبه داشتیم به همین دلیل ما را مى بردند بازار. در امیریه هم شعبه داشتند. ما هم در خیابان کارگر شعبه سندیکایى داشتیم که ما را مى گرفتند و مى بردند امیریه. یا از نظام آباد مى بردندخیابان بهار، تخت جمشید. به اینها مى گفتیم: «دایى».مثلاً بچه ها که مى آمدند به آنها مى گفتیم که دایى اینجاست حواسشان باشد که مثلاً یک چیزى نگویندکه بخواهند بهره بردارى کنند. در عین حال ما هم به شکل خودشان با آنها مبارزه مى کردیم. منتها در جامعه یک وقت ها بعضى از دوستان حساب مى کردند که مثلاً چون من، حسن، تقى، نقى مىروند، ساواک مى آیند اینها یک وابستگى خاص با ساواک دارند. نه! ما وقتى که مى رفتیم ومىآمدیم نمى گفتیم، ولى حتما کتک را مى خوردیم. برو ــبرگرد نداشت. این بود که وقتى ما اولین شعبه مان را دایر کردیم شروع کردیم به توسعه ى شعبه هاىمان براى خاطر اینکه نمى خواستیم کارگرها در قهوه خانه ها باشند دوست داشتیم کارگران بیایند در تشکیلات.
آقاى خرم! در این زمان که شما مىفرمایید که تقریبا هر روز جلساتى داشتید تعداد اعضایى که درسندیکا بودند چند نفر بودند؟ شرایط عضویت و حق عضویت کارگران در آن موقع چگونه بود؟ آیا بایدداراى شرایط خاصى مى شدند یا هر کارگرِ خبازى مى توانست عضو سندیکا بشود؟
عباس خرم: ما یک دفتر بزرگى داریم (که الان هم درمرکز سندیکاى حسن آباد هست) حدودا 80 درصد کارگران آن روز تهران عضو سندیکاى ما بودند یعنى حدود 9 ـ 8هزار نفر عضو سندیکا بودند. حتا یک روزى ساواک ما رامتهم کرد که شما از کشورهاى خارجى پول مى گیرید.چون سندیکاى ما واقعا عظمت داشت. سندیکاهایى که ازکارگران مختلف مى خواست تشکیل بشود، به ما مراجعت مى کردند و ما با آغوش باز مى پذیرفتیم، جا به آنهامى دادیم، مکان مى دادیم، چون ساعت ما طورى بود که بااینها تطبیق نمى کرد. خودمان مى رفتیم سراغشان و مى آوردیم. چون ما صبح ها 2 ساعت در سندیکاها بودیم(ساعت 8 تا 10) بعد کارگرها مى رفتند سَرِکار بعد ازظهرها هم ساعتِ 2 تا 4 از 4 به بعد سندیکاى ما خالى بود. چون بزرگ بود، همه مى توانستند بیایند. مثلاً درمیدان شاه 10 تا اتاق داشتیم با یک سالن بزرگ که100 نفر جمعیت مىگرفت، نظام آباد 2 تا ساختمان بزرگ بود و یک سالن بزرگى داشت، چند تا اتاق و خط تلفن که اینها را من با همکارى هیأت مدیره خریده بودیم. اعضاىمان همه حق عضویت مى دادند یعنى 5ریال که سال بعد یک تومان در ماه شد و شاطرها 2 تومان در ماه، چونه گیر 5 ریال حق عضویت مى دادند. سالهاى 36 و 37 مخارج سندیکا بالا رفت 10 نفر کادر، استخدام کرد یعنى از دوستانِ فعالمان 10 نفر کادر داشتند که ماهى 150 تومان حقوق به آنها مى دادند (مزدیک شاطر در آن زمان) اینها فعال همه ى بخش ها بودند، مى رفتند و سرکشى مى کردند، شمیرانات، کرج، شهر رى، تهران، اعضاء جمع آورى مى کردند و کارهاى آنکت و غیره را انجام مى دادند. آن موقع از کارگران عضو 5 ریال حق عضویت مى گرفتیم. بچه ها در بعضى از مراسم کمک مالى جمع مى کردند. یادم مىآید سرهنگ مولوى مى گفت: که به شماخارجى ها کمک مى کنند ما ته چک هاى عضویتمان را 2گونى برداشته، بُردیم ساواک. چون ما همه ى حق عضویت ها را جمع مى کردیم. گفتیم: بفرمایید. اینهاکمک هاى خارجىست که به ما شده است. بعدها وقتى که ما سندیکاى مان را درست کردیم، دوستانِ خیاط و نجار، کفاش، بلورساز، خمکار ــ نوردکار و فلزکار و مکانیک همه آمدند در داخل سندیکاى ما. البته تا آنجایى که همیشه ما امکان داشتیم کمک معنوى وفکرى به آنها مى کردیم و کرایه هم از آنها نمى گرفتیم،اگر چیزى مى دادند و یا کمکى مى کردند مسأله نبود ولى هیچوقت به آنها فشار نمىآوردیم.
شما در گفته هاىتان اشاره داشتید به آن جلساتى که هر روز بین اعضاى سندیکاى تشکیل مى شد، چه مباحثى در آن جلسات مطرح مى شد؟ آیا آموزشى که به کارگران نانوا داده مى شد که حقوقتان این هست؟ شما باید با کارفرماهاى تان این جورى برخورد کنید یا به آنها مشاوره داده مى شد که باوزارت کار صحبت مى شد که مشکلات آنها را حل کنید؟ آنجا چه مباحثى مطرح مى شد و چه خدماتى رابه اعضا مى دادند؟
عباس خرم: تمام جلسات روزانه را که در هر شعبه اى برگزار مى کردیم، به آن مى گفتیم «اکیپ». مثلاً اکیپ شاطرها، اکیپ نان درآورها، اکیپ خمیرگیرها و ... در این جلسات همیشه دوستانى که از نظر سندیکایى آگاهى بهترى داشتند، تعلیماتِ سندیکایى مى دادند. به غیر از این، ما کلاسِ درس هم داشتیم. در داخل سندیکاها و درهمه ى شعبه ها، کلاسِ اکابر را داشتیم. درس مبارزه بابىسوادى و ... برخى ها این کار را آن روزها به ما ایرادمى گرفتند که شما از اکابر معلم گرفته اید. ولى ما حس مى کردیم که اگر کارگرانِ ما سواددار بشوند، بهتر است. ماهمزمان با درخواستى که در مورد منافع کارگرى از وزارت کار مى کردیم مثلاً براى ساعت کار، بیمه و ... در فکرِآموزشِ کارگران هم بودیم. یکى از مسایل مهم این بود که به کارگرها مى گفتیم که شما در محیط کارتان سعى کنید خوب عمل کنید، شاخص باشید، معلوم باشد یک عضو سندیکا آدم شایسته اى است. یکى دیگر از مسایلى که براىشان مطرح مى کردیم این بود که بدانید قانون کار چى هست؟ ساعات کار یعنى چه؟ تشکیلات یعنى چه؟ ما تشکیلات داشته باشیم چه کار مى توانیم بکنیم و ... از مسایل دیگرى که خیلى به آن توجه مى کردیم همین درس خواندن بود.
ما در داخلِ سندیکاىمان، 10 کلاسِ مبارزه بابىسوادى داشتیم و شاید، 1300 ــ 1200 نفر در دورانى که ما فعالیت مان درخشان بود، گواهى اکابر گرفتند. حتا بعضى ها رفتند و ادامه ى تحصیل دادند و به مدارجِ بالا رسیدند و اصولاً از صنفِ ما خارج شدند. خوشحال بودیم که مى توانیم این کارها را بکنیم. به هر عنوانى نیروى خودمان را نشان مى دادیم. مثلاً در پایانِ هر دوره تصمیم مى گرفتیم که گواهى نامه هاى فارغ التحصیلان را توزیع بکنیم. براى اینکار جشن مى گرفتیم، یک محل بزرگ، مثل گاراژِ بزرگِ پشتِ نظام آباد را آذین بندى مى کردیم و فرش و صندلى و ...مى چیدیم. مى گفتیم که 100 تا از شاگردهاىمان، 100 تا از کارگرمان فارغ التحصیل شده اند. (از نظر اکابر)، وزیر را،نخست وزیر را دعوت مى کردیم البته نمى آمدند، منتها به هر حال، کسى مى آمد؛ و گواهى نامه ها را توزیع مى کردند ودر جامعه مطرح مى شدیم که یک تشکیلاتى هست و این کارها را مى کند و... خوب هم بود.
حدودا چند نفر فارغالتحصیل شدند؟
عباس خرم: سندیکا حدودا 1200 نفر را از آن مدارس فارغالتحصیل کرد. با این مسایل هم مبارزه مى کردند. مثلاً کارفرماها نمى گذاشتند کارگرها بیایند ولى ما هم تلاش مى کردیم.
سیاست گذارى و برنامه ریزى این نوع فعالیت هاتوسط هیأت مدیره ى سندیکا عملى مى شد؟ اعضاى هیأت مدیره ى سندیکا در آن زمان چه کسانى بودند؟
عباس خرم: ما تا آن زمان 2 تا انتخابات کرده بودیم، ما 15 نفر هیأت مدیره داشتیم بعدها کم کردند. 15 نفر هم 2 گروه بودیم یک گروه طرفدار این طرف و یک گروه طرف دیگر بودند جناح چپ و راست مثل هیأت حاکمه بودیم. البته کارمان بد نبود، همدیگر را درک مى کردیم، کار مى کردیم، هیأت مدیره تصمیم مى گرفتند این کار رابکنند. مثلاً یکى از کارهایى که کردیم آمدیم و گفتیم که نانوایى ها چیه تا ساعت 11 مى پزند. سالهاى 38 ــ 39ما تا ساعت 12 مى پختیم بعد از آن کارفرما مى آمد ومى گفت که یک ماشین ته خط است بگذارید آنهم بیاید اگر نان نخواستند، مى توانید بروید! گفتیم که کارى کنیم که کارگرها تا ساعت 9 کار کنند. ما در جنوب توانستیم این طرح را پیاده کنیم چون مردمانش فقیر و بى سر و صدا بودند و زورشان به کسى نمى رسید و تلفن هم نداشتند و ... اینها تقریبا همزمان بود با صحبت هاى بین المللى براى آزاد گذاشتن مردم. ویک نسیم آزادى بدهند و ....جناح ملّى در صنف ما یک مقدار نفوذ داشت و اینها مُصّر بودند در سراسر تهران این کار را بکنند، ما مى گفتیم: نه، شمال نمى شود این کار را بکنیم، شمال باید خود به خود این کار بشود. گفتند: چرا؟ گفتیم: باید متوجه باشید که در شمال همه وزیر، وزرا و وکیل اند، اینها با ما برخورد مى کنند و خواه ـ ناخواه موفق نمى شویم. علىرغمِ اینکه رأى نیاوردند، اینکار را کردند که منجر به دستگیرى عدهاى از رفقا شد و بردندشان به قزل قلعه و چند هفته اى هم آنجا نگه داشتند ...
دستگیرشدگان از بینِ اعضاى هیأتِ مدیره بودند یا از کارگرانِ معترض؟
عباس خرم: کارگرهایى که مى گفتند مثلاً ما نان نمى پزیم، ساواک و ژاندارم مى ریخت و مى بُرد. ریختند و 17 نفر از ما را گرفتند. تلاش زیادى براى آزادى بچه ها کردیم و آنها را نجات دادیم ولى خب شکست خوردیم یعنى از بین رفتن ولى در این جریان نوشتیم که ما یک کارى خواهیم کرد . همان سال وقتى این کار را کردیم از اصفهان تومارى امضاء کردند و براى ما فرستادند که ما حمایت تان مى کنیم. تومار بزرگى که آوردند و دادند وزارت کار و بعد هم ارتباط ما با اصفهان مستقیم شد و نسبت به شهرهاى دیگر بچه هاى فهمیده زیاد بود و از نظر تشکیلاتى حتا از تهران غنى تر بود. ما یک روز رفتیم وزارت کار من با یک دوست دیگرى به نام آقاى نصیرى رفتیم پیش آریانا که شده بود معاون وزیر و خسروانى هم وزیر. گفتم که: این نامه چى هست، شما که چیزى به مانمى دهید همه اش وعده ى سرخرمن مى دهید کارگرهاى ما مریض مى شوند، مى خواهند بروند دکتر پول ندارند، اقلاً مزدشان را به ما بدهید دفترچه بدهید و ... توى همین وضع به من که دبیر سندیکا بودم معاون وزیر گفتند که: شما مى آیید بروید پاکستان، جلسه اى است ما مىفرستیم بروید. گفتم: چرا نمى روم، مسألهاى ندارم گفتند، شایدمشکلى در سندیکا باشد، گفتم: نه! مشکلى نیست. گفت : پس برو عکس، شناسنامه را بیاور و گذرنامه را بگیر و برو، در واقع آمدند و ما را خریدند! ما هم شب همهى بچه ها را دعوت کردیم، سندیکاى نظام آباد و از همه شهر تهران که سر هم حدود 30 نفر شدند گفتم که جریان این است وشما هر کارى بگویید من انجام مى دهم اگر گفتید بروم، مىروم، اگر هم گفتید نروم، نمى روم. گفتند که تو کارهاى نیستى، برو. ما خواسته ایم و هر چیزى بخواهیم صبح از آنها مى گیریم. چرا نروى؟ ما صبح عکس و شناسنامه را بردیم و دادیم و خلاصه قرار شد ما برویم پاکستان. همزمان با تاریخى که ما اولتیماتوم را داده بودیم آنها ما را سوار هواپیما کردند. من بودم با آقاى سیفى، تقى(نماینده کارگرهاى دخانیات) و یک عدهاى از وزارت کار، از سفارت آمریکا هم 2 نفر بودند، ما سوار هواپیماى 4 موتوره شدیم، شاگرد نانوا کجا و هواپیما کجا! خلاصه رفتیم. قرار بر این شد که ما که مى رویم بچه ها بهعنوان تشکر بروند پیش آقاى خسروانى وزیر کار، و آنجا کارشان را شروع کند. بعضى از رفقا و دوستان ما آنجا رفته بودند و پاسبان گفته بود چه کار دارید؟ جمعیت زیاد بود. گفته بودند آمدیم تشکر کنیم از آقاى وزیر کار، خلاصه بردنشان به سال کنفرانس وزارت کار و اینها مى نشینند و وزیر هم مى آید و تشکر مى کنند و... چایى مى خوردند و اینها نمى روند، مىگویند: بلند شوید بروید، کارگران جواب مىدهند: ما نمىرویم. ما اینجا بست نشستهایم تا خواستههاىمان را برآورده کنیم، مىگویند: ما نماینده تان را فرستادیم، جواب مىدهند به ما چه؟ ایشان دبیر سندیکاست، مجرى اوامر ماست، حالا آمده گفته مى خواهم بروم، ما هم گفتیم: برو! ولى خواست کارگر این نیست، خواست کارگر بیمه، حقوق و غیره است. 24 ساعت در آنجا مى مانند و خلاصه یکى قرآن مى آورد که کارتان را انجام مى دهیم، یکى از اعضاى هیأت مدیره به نام غلامرضا برجستانى مى گوید: این که قرآن نیست این پارچه است گذاشتى توى جیب، تو به این قسم مى خورى؟! در آخر کار ما کشید به دکتر اقبال و دستور مى دهد که دفترچه هاشان را صادر کنند و کارشان رادرست. این کار را مى کنند.
پاکستان رفتنِ شما بدون مقدمه و بدون هیچ پیش زمینه اى بود؟ از سفرتان به پاکستان بگویید.چه کارهایى کردید، با چه کسانى بودید، چه مسایل کارگرى مطرح شد؟ آیا جلسهى اتحادیه کار جهانى بود؟
عباس خرم: یک نوع جلسه ى کارگرى بود. ببینید! درآنزمان ایران در پیمان سنتو بود. این پیمان جلسات مختلفى داشت که یکى از آن جلسات، جلسات ونشست هاى کارگرى بود. وقتى وارد پاکستان شدیم دیدیم در فرودگاه آقاى مهندس مجد رییس اداره ى کار تهران گفت: چرا ماشین آمده تا دَمِ هواپیما؟ من به ایشان گفتم که مى خواهند شماها در نروید، براى اینکه مى خواهند ببرند جایى. من مى دانستم این جاها ممکن است که مشکلى پیش بیاید. چون مىدانستم در تهران چه خبر است و چه کار دارند مىکنند. بعد ماشین رسید و آمدیم پایین و از داخل ماشین یک شخصى آمد بیرون و اسم آقاى مهندس مجد و رئیس هیأت را برد و گفت که جناب سفیر شما را خواسته که بروید سفارت. ما سوار ماشین شدیم و رفتیم، هى اینها مىگفتند که چه خبر شده؟ گفتم با شماها کارى ندارند با من کار دارند. دکتر هاتفى وشایان هم با ما بود. تیمسار پاکروان آن موقع سفیر ایران در پاکستان بود. گفت: خرم کدام یک از شمائید؟ گفتم: من. گفت: تهران چه خبر است؟ گفتم: نمىدانم. گفت: کارگران نانوایى، فلان ... گفتم: به من چه مربوط است! گفت: پدرترا در مى آورم و بر مى گردانمت. گفتم: برگردانید! مرا براى چى اینجا آورده اید؟ مگر من گفتم بیاورید، خودتان گفتید بیا، آمدم. حالا هم مى گویید برو، من هم مى روم، برایم مهم نیست. شاگرد نانوا هستم، مىروم پشت تنور کار مى کنم، زندگى مى کنیم، به این حرفها هم کار ندارم و ... پاکروان متعجب شده بود. گفت: الان برگردانمت، گفتم: برایم مسألهاى نیست، برگردان، چه عیبى دارد، کارى که ندارد. نشستیم چایى آوردند و برگشت به مهندس مجد گفت: تهران چه خبر؟...
خلاصه بلند شدیم، آمدیم هتل. در هتل مهندس مجد فورا گفت: دیدى از من چى مى پرسید؟ گفتم: بله! گفت: «خیال مىکند خودش ساواکیه، به من مىگوید تهران چه خبر که من یک چیزى بگویم. چهار تا روش بگذارد.» 10 ــ 15روز در پاکستان بودیم و از پاکستان آمدیم ولى دفترچه را به کارگرهاى نانوایى دادند البته اختیارش را دادند دست سندیکا. وقتى ما برگشتیم دیگه ما دفترچه داشتیم.
چگونه شد که حاکمیت راضى شد که بخشى ازنمایندگان مجلس از کارگران باشند؟ آیا زمینه ى قبلى وجود داشت؟ با چه تحلیلى بود که رژیم به این سیاست تَشبّث مىکرد؟
عباس خرم: وقتى که ما رفتیم پاکستان یک آقایى با مابود کارمند سفارت آمریکا در ایران بود به اسم لیندا. یک مرد گُنده و خوش مشربى بود بعدها که بیشتر با او آشنا شدیم فهمیدیم که در نیویورک رییس اتحادیه کارگران برق نیویورک بود و به جرم داشتن افکار خوب که متهم کرده بودند که کمونیست است (در صورتى که کمونیست نبود) و به ایران تبعیدش کرده بودند. مرد والایى بود. یک دوستى داشتیم که مترجم بود. ما یک روز به او گفتیم که شما زورتان مى رسد که جلوى دلال بازى هاى کارگرى را بگیرید؟ گفت: چهطور؟ گفتم: انتخابات که مى کنند و کارگر به ژنو مى فرستند به عنوان هیأت اینها همه دلال هاى کارگرند، نمایندهى کارگر نیستند. مثلاً آقاى بیوک صابرکجا نمایندهى کارگر است که به عنوان نماینده مى فرستند خارج. این مطلب را آقاى لیندا گرفت. گفتم: شما یک کارى کنید که وزیر کار این کارها را انتخاب کند. به این صورت که هرکسى را مىخواهند بفرستند ژنو، سندیکاها را دعوت کند و رأى بدهند تا آنها نماینده ى خودشان را،درست مثل آمریکا انتخاب کنند. این موضوع قبل از پاکستان بود. وقتى که جریان پاکستان پیش آمد لیندا هم با ما بود وقتى که جریان ما را در تهران شنید یک مقدار بیشترى به من علاقه مند شد. بیشتر اوقات سراغ من مى آمد و بامن حرف مى زد. ما این مسایل را به او القاء کردیم و او هم رفت و پیاده اش کرد و این کارها انتخابى شد، البته براى مدت کمى.
همزمان با این جریان که سالهاى 39 به بعد بود وصحبت سیاسى مطرح شده بود ما طورى با این صحبت کردیم که اصلاً چرا کارگرها در مجلس نباید نماینده داشته باشند. از کارگرها هم بگذارند، خلاصه کار به آنجا رسید که قرار شد 15 نماینده ى کارگر به مجلس بروند. قرار شد از تهران 3 نماینده کارگر از شهرهاى کارگرى هم یک نفر. در کل 15 نفر به مجلس بروند. این موضوع تصویب شد. از تهران من و یک آقایى بود به نام اکبر امیراحمدى رییس سندیکاى بلورسازها با آقاى حیدرعلى صائبى نماینده ى کارگرهاى سیمان تهران کاندیدا شدیم. مارفتیم براى مبارزات و بعد جریان مسافرت ها مطرح شد وتیم ما برنده شد. مى خواستند براى مطالعات کارگرى به آمریکا هیأت بفرستند. 3 بار تیم ما برنده شد. همه اش رأى آورد، «شوراى همکارى» رأى آورد و باز آمدند و جابه جا کردند گفتند این باشد، آن باشد، البته آنهایى را که آوردند کارگر بودند ولى وابسته بودند. مثلاً از تهران آقایى بود به نام مبارکى، نماینده ى کارگرهاى آبجوسازى مجیدیه، یکى بود به نام شاه حسینى نماینده ى کارگرهاى سد کرج، از اصفهان هم آقایى بود بهنام رضایى که اینهارا در جمع ما گذاشتند و یک هیأت 8 نفرى اول ما انتخاب شدیم و براى مطالعه ى امور کارگرى به آمریکا فرستاده شدیم. 4 تا هم از کارگرهاى چیت سازى اصفهان، نخ باف و ... که از بچه هاى مبارز و خوب سندیکایى بودند تشکیل هیأتى دادیم. سال 39 بعد از آن که از پاکستان آمدیم، رفتیم آمریکا. این مسافرت همزمان بود با مبارزات انتخاباتى کندى با نیکسون براى ریاست جمهورى. از نظر کلى ما یک ایده هاى داشتیم و این موضوع ها را با همه ى بچه ها صحبت کرده بودیم و همه ى آنها قبول کرده بودند که این کار بشود، منتها ما هدف داشتیم. کنفراس در آنجا تشکیل شد، صحبت هایى شد و مثلاً در یکى از کنفرانسها نزدیک 70 کشور بودند. از زندگى مردم صحبتى مى شد. ما یک مترجمى داشتیم به نام آقاى وزیرى. سئوال کردند که حداقل دستمزد در ایران چقدر است؟ گفتیم 3 تومان و 4 ریال و 10 شاهى. نماینده وزارت کار با ما بود و گفت: چرا این حرف را گفتى؟ گفتم: چیه بیشتر است؟
گفت: آخه! گفتم: آخه! نداره مرد حسابى! سازمان ملل متحد هر سال آمار اقتصادى دنیا را دارد، من الان بگویم 10 تومان، به من نمى خندد؟! نماینده سد گفت: کارگرهاى سد کرج 10 دلارمى گیرند. گفتم: واللّه، مثل اینکه آنها زمین هاىشان را داده اند و 10 دلار مى گیرند، کارگرهاىشان نمى گیرند. طورى شد که آنجا، یک عده از بچه هاى ژاپن و انگلستان بودند وقتى حرف هاى مرا ترجمه کردند واقعا چند تاى آنها گریه کردند از وضع زندگى که ما در ایران داریم. من در صحبت هایم گفتم که دولت آمریکا با این کمک هایى که به کشورهاى عقب افتاده مى کند، خیانت مى کند، پرسیدند چرا؟ گفتم به دلیل اینکه: مثال مى زنم، شما خیال مى کنید مردم اسپانیا فرانکو را دوست دارند؟ این کمکهاى شما باعث شده آقاى فرانکو سرپا بایستند. این پولها را مى دهد به چاقوکش ها و گردن کلفت ها و اسلحه و مردم را خفه مى کند. مرد هستید شما دستتان را از پشت فرانکو بردارید، اگر صبح نیفتاد زمین. اتفاقا این جریان باعث شد که با 2، 3 تا از بچه هاى آمریکایى که کارگر بودند و به مدارج عالى رسیده بودند، آشنا شدیم که مال حزب دموکرات بودند. به نام هاى باگز، هِنرى که از کارگرى به سناتورى رسیده بودند. همانطورکه گفتم این جریانات مربوط به دوران مبارزات کندى بود. هدف ما این بود که به ایران کمک نکنند و شاه یکى کمى ضعیف بشود. یک دفعه ما را دعوت کردند و به باغشان بردند و آنجا ما بى پرده مطالب مان را گفتیم و مترجم مان هم ترجمه مى کرد، گفتیم: شما که کمک مى کنید اینها همه را خرج اوباش مى کنند و به مردم فشار مى آورند و ...اگر خاطرتان باشد و در تاریخ خوانده باشید، کندى که رییس جمهور شد، کمک نظامى ایران را قطع کردند، من نمى خواهم بگویم همه اش ما بودیم ولى یک درصدى را ما بودیم. براى اینکه ما سناتورها را قدرى تفهیم کردیم، آنها گفتند که اگر کندى رییس جمهور بشود ما سعى مى کنیم که قدرى کمک مالى به ایران را قطع کنیم، البته باید اعتراف کنیم که مسایل سیاسى هم تا حدى قاطى شد و آن اینکه دوست داشتیم که با همسایه ى شمالى مان روابط مان بهتر باشد. غافل از اینکه همه شان یکى اند و جالب اینکه وقتى کندى رییس جمهور شد،کمک نظامى را قطع کردند بعدا البته رفتند و التماس کردند و برقرار شد ولى همزمان با این جریان اینها مجبور شدند براى برقرارى رابطه در جامعه ى ما بیایندجریان ذوب آهن را با روسها قرارداد ببندند، البته این از شگرد کارهایى بود که آن روز شد. نمى خواهم بگویم ما، در آنجا بچه هاى دانشگاه با ما همکارى مى کردند روزنامه ها با ما بودند، مثلاً یک روزنامه بود به نام «پیغام امروز» که مدیرمسئولش عظیمى نماینده ى شیراز و سردبیرش مرزبان که جوان پخته اى بود و مفسر بزرگى بود. بعد ماتوانستیم یک حرفهایى بزنیم و کارهایى بکنیم و واقعا جالب بود توانستیم مسایل سندیکایى را آنجا (در آمریکا) مطرح کنیم که کارگرها 3 تومان و 4 ریال و 10 شاهى مى گیرند. مثلاً پرسید زندگى کارگرها در ایران چه جورى است؟ من حساب کردم چه جورى بگویم، آن موقع حداقل دستمزد در آمریکا 5/2 دلار بوده در ساعت. آن وقت یک پیراهن «بشور و بپوش» که بهترین پیراهن بود در استانبول مى دادند 200 ــ 300 تومان آنجا یک دلار بود. گفتیم بهترین کار این که اینرا مثال بزنیم، گفتم: شما 2تا پیراهن بخواهید بخرید یک ساعت کار مى کنید ولى در ایران ما حداکثر 3 تومان و 4 ریال مى گیریم و 12 ساعت هم کار مى کنیم نه 8 ساعت. این 3 تومان و 4 ریال و 10شاهى وقتى که بخواهیم یک پیراهن بخریم حالا در ایران نمى گویم 200 ــ 300 تومان بلکه 100 تومان. 3 ــ32 روز باید ما کار کنیم یعنى چهارصد و ــ ساعت کارکنیم تا یک پیراهن بخریم. آنها ماندند و واقعیت این بود. گفتم: بله! زندگى ما در ایران این است، آن دولت شما مدعى است که ما با کمونیست مبارزه مى کنیم با این فقر کمونیست ــ همه را از بین مى بَرَد. وقتى که آمدیم ایران در فرودگاه ما را بردند ساواک. شما این حرف ها را زده اید و این کارها را کردید؟ گفتم مگر شما ما را قسم ندادید که در آنجا حرف دروغ نزنیم؟ ما هم قسم خوردیم که حرف دروغ نزنیم. مگر دروغ گفتیم؟ گفتم جناب سرهنگ مولوى! شما که مىدانید (و شاید هم نمىدانید)، سازمان ملل متحد هر سال درآمد سرانه کشورها را چاپ مىکند و همه ى کشورها مىدانند ما وسیله نداریم ولى آن شخصى که در آن کنفرانس نشسته و کتاب دم دستش است حالا من برگردم بگویم، این نمى گوید که ملت ایران چقدر احمق است که این نماینده شان است. بعد از مدتى ولمان کردند و ما آمدیم و مانده بود دستمزد کارگرها، از نظر تشکیلاتى یک چیزهایى در آن جا یاد گرفتیم و مى خواستیم پیاده کنیم.
چنانکه گفتم: ظاهرا در همین دوران بود که قرار شد نمایندگانى از کارگران و از جمله کارگران خباز براى مجلس شوراى ملى کاندیدا بشوند. شما نیز جزو نامزدهاى مجلس بودید، نتیجه چه شد؟
عباس خرم: در جریان انتخابات مجلس مبارزاتى شروع کردیم و رفقا در عین حال بعضى ها معتقد بودند که خرم برود و وکیل بشود و بعضى ها هم مخالف بودند مى گفتند وکیل شدن خیانت است ولى من خودم دوست داشتم این کار بشود و هدفم این بود که 15 نفر کارگر به مجلس مىروند، سندیکاها را در سراسر ایران بسط و توسعه بدهیم وقتى که وکیل مى شویم، پول بیشترى در اختیار داریم و ایده مان هم فقط این بود. حالا خدا مى داند و خودما. شاید آنچه که آنها مىگفتند راست بود ولى ایده ى مااین بود هنوز هم روى این ایده هستیم.
وقتى که از آمریکا آمدیم پرستیژمان هم بالا رفته بود رفتیم و گفتیم که دستمزد کارگرها چى مىشود؟ انتخابات شروع شد و ما کاندیدا شدیم قرار شد از تهران 3نفر بشویم من، اکبر امیراحمدى و حیدرعلى صائب. مبارزات انتخاباتى را کردیم که شهریور بود و در این جریانات دوستى داشتیم به نان آقاى احمد مرادى. من که آمریکا بودم بچه ها مرا کاندیدا کرده بودند من که نبودم عکس مرا برداشته و چسبانده بودند و فعالیت هاى تبلیغى بسیارى را براى من انجام داده بودند و کنفرانس داده بودند و آقاى مرادى صحبت کرده بودند که من از آمریکابراىشان نوشتم که این کارتان غلط است. چرا این کار راکردید؟ به انتخابات چه کار دارید؟ چون آنجا من یک برخوردهایى با بچه هاى جبهه ى ملى کرده بودم. من از آنجا براى بچه ها نوشتم که انتخابات را تحریم کنید.
1339که جبهه ى ملى در میدان جلالیه میتینگ گذاشت اولین جمعیتى که انتخابات
را تحریم کرد سندیکاى ما بود. ما طى اعلامیه اى این انتخابات را باطل و شرکت درآن
را تحریم کردیم. بعد هم جبهه ى ملى تحریم کرد و بعد هم شاه انتخابات را باطل کرد
این مالِ زمانى که ما آمریکا بودیم. از آمریکا که آمدم، قرار شد دوباره انتخابات
بشود و 15 نفر کارگر هم بروند مجلس. ما هم شروع کردیم به فعالیت این زمانى بود که
جبهه هاى مختلفى در بین کارگرها ایجاد شده بود. جریان مائو مطرح بود، و مصاحبه
کردند و ....
با چه تحلیلى در انتخابات دور قبل شرکت نکردید و حتا آنرا تحریم کردید اما در انتخابات بعدى شرکت فعال کردید؟ بنیان چنین حرکت تان برچه تحلیلى بود؟
عباس خرم: این وقایع زمانى بود که جبهه هاى مختلفى در بین کارگران ایجاد شده بود. جریانِ مائو مطرح بود، جریانِ خروشچف بود و ... یک عده مى گفتند خروشچفى هستیم، یک عده مىگفتند مائوئیستى هستیم. جناح چپ و راست در بین کارگرها مطرح بود. در این مورد سندیکاى میدان شاه میتینگ انتخاباتى گذاشتیم همانطور که گفتم در این سازمان افکار مختلفى در بین کارگرها مطرح شده بود، طرفداران خروشجف، مائو و متعدد بودند. آقاى مرادى، یک کمى تند بود. چپ بود. مى گفت: باید بزنیم، باید اعتصاب کنیم و فلان. مى گفتم: ما باید یک قدرتى داشته باشیم، چیزى نداریم که، چه اعتصابى!؟ علىرغم اینکه تشکیلات ما خوب شده بود اما هنوز آن خمیرهاى که بتوانیم بگوییم آقا صبح نان پخت نکنید را نداشتیم. چون «جریان ساعت 9» به ما ثابت کرد که نداریم. کارگرها اگر مى ایستادند و دنبال آن جریان اعتصاب مى کردند ما که دنبال شاه خلیلى نمى رفتیم. صبح اگر نمى پختند. کارگرها موفق مى شدند. فرهنگ اجتماعى و زمینه ى کار تشکیلاتى قوى در بین ما ضعیف بود. این بودکه آقاى مرادى ــ دوست ما ــ مخالف بود و مىگفت که نباید شما کاندیدا بشوید. در جلسه کنفرانس من رییس بودم، جمعیت انبوهى هم آمده بود میدان شاه بلند شد و گفت که: آقایان مىدانید چیه؟ (باینکه مى دانستیم داخل جمعیت نیروهاى ساواکى، شهربانى و ... پُر هستند) ایشان برگشت گفت: این شاه خائن است. این شاه مى خواهد خرم را نجس کند. ما نمى گذاریم خرم را شاه نجس کند. شاه اگر راست مى گوید انتخابات آزاد بگذارد، ما به دکتر مصدق رأى مى دهیم به خرم هم رأى مى دهیم (آن موقع دکتر مصدق هنوز زنده بود) خلاصه نطق غرا و آتشینى کرد و ما دیدیم، به این چى بگوییم؟! اگر بخواهم جواب اش را بدهم، مُردم. اگر هم جواب اش را ندهم، بازهم مُردم. در هر دو صورت حساب مرگ بود. دیدم که این طرفى بمیرم بهتر است تا آن طرفى. یعنى جوابش ندهیم و بمیرم بهتر است تا جوابش را بدهم و بمیرم. چون آن طورى اقلاً 4 نفر زیر تابوت مان مى آیند ولى اینطورى حتا زن و بچه مان هم زیر تابوت مان نمى آیند. ما هم بلندشدیم و جوابش را دادیم و گفتیم که این آقاى مرادى مادرست مى گوید، حرفش، حرفِ منطق. ولى در یک جریانى 2 نفر رفیق مى روند و مى رسند به 2 راهى یکى مى خواهد از این طرف برود و دیگرى از آن طرف. ایشان دارند از آن طرف مى روند و به ما چه؟ ما مى خواهیم از این طرف برویم. حالا شما هر کدام را قبول دارید ما همان راه را مى رویم. یک عده قبول کردند و یک عده قبول نکردند وشلوغ شد. یک عده هم لمپن ها بودند که مى خواستند از این شرایط استفاده کنند، آنها هم بلند شدند و رفتند پیش وزیر کار گفتند: دیدى گفتیم این خرم هم کمونیست است بفرما! این مرادى این کارها را کرده ایشان اصلاً جواب اش را نداده یک کلام نگفت. آنها این کار را کردند و ما هم به خانهمان رفتیم.
ساواک آمد گفت: چرا جوابش را ندادى؟ گفتم: چى را جوابش بدهم. گفت: این حرفها را که زد. گفتم: شمامى توانستید جوابش را بدهید. کارگرها تکه ــ تکه ات مى کردند. من هر چى مى گفتم کارگرها من را مى کشتند. زن و بچه هایم را دوست دارم. گفت: این به اعلىحضرت توهین کرده است. گفتم: شما هر کارى مى خواهید باهاش بکنید به من چه مربوطه؟ من زورش را نداشتم. من به عنوان مسئول کنفرانس آن چند کلمه را حرف زدم که کنفرانس را خاتمه بدهم. اینها گفتند که ما لیستى داریم که در سندیکاى شما حدود 50 نفرى کلاهشان پشم دارد باید بگیریمشان. گفتم: نمىتوانید. آن موقع هنوز ساواک آنقدر قوى نشده بود. ما نمىگذاریم، اینها هیچ کدام این حرف هایى که شما مى زنید نیستند، شاگرد نانوا چه مى داند توده اى چیه؟ اصلاً چه مى داند سیاست چیه؟ خلاصه! آن روز ما سفت ایستاده ایم و گفتیم: نه شماحق دخالت به کار ما را ندارید. گفت: پس اعلىحضرت دستور داده شما را برداریم. گفتم خوب بردارید! مگر مامى خواستیم وکیل بشویم؟ ما همان شاگرد نانوا هستیم، خدا برکت بده، چه عیبى دارد؟ گفتند: اسم ات را حذف مىکنیم. گفتم: بر دارید. گفت: ببینید قلم قرمز دارم مى کشم . گفتم: بکشید. گفت: اگر اینجا قلم قرمز بکشم، خیلى جاهاى دیگر هم قلم قرمز مى کشم. گفتم: همه ى ایران را قلم قرمز بکشید. عصبانى شد، 3 ـ 2 تا بد و بیراه گفت و دستور داد: این را بیرون کنید. پشتسر من گفت: الان مىروى خانه ات و حق هیچ رقم فعالیت ندارى. تازه امینى چند روزى بود آمده بود و نخست وزیر شده بود. منتها آن موقع ما یک قدرت عجیبى داشتیم و آن این بود که رییس سندیکاهاى کارگرى شرق آسیا آقایى به نام هوگن بود که آن موقع در ایران بود و من هم چندبارى دیده بودمش
…….ادامه دارد