بیاد خاورانی ها
این سحر دمیده را
روشنی سپیده را
بی تو به سر نمیشود
این غزل و قصیده را
شادی نو رسیده را
بی تو به سر نمیشود
اینکه شب سیه برفت
این غم نیم سوده را
تا به تمام گم شود
بی تو به سر نمیشود
بغض بمانده درگلو
جان ستانده شده را
خفته به خاک خاوران
بوسه زدن به هر بهار
بی تو به سر نمیشود
جسم تکیده، از غمت
اشک بریخت از دو چشم
جمله به سر شود، ولی
شوق وصال عشق را
بیتو بهسر نمیشود
جان جهان من بیا
رخصت دیگری مراست
رقص میانه ای دگر
گرچه مراست آرزو
لیک چو نیک بنگری
بیتو بهسر نمیشود
غم برود، چو دست تو
چفت شود به دست من
دست جهان یکی شود
بی همگان بهسر نشد
با همگان چو افتدم
باز هوای تو مراست
بی تو بهسر نمیشود
" حسین اکبری "
یکم مرداد ۱۴۰۱